میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

*سفید برفی*

*عسلم فرنی خورده*

مامان قربونت بشه چند روز بعداز ورود به ماه 5 برای شمافرنی درست کردم و خیلی دوست داشتی اصلا مهلت نمیدادی تا قاشق بعدی رو برات آماده کنم تموم میشد گریه میکردی من ذوق  میکردم،بادستات قاشق رو میگرفتی فرنی رو میمالیدی رو صورت و همه جات خنده دارشده بودی،با خاله لیلا ازت عکس گرفتیم،کاش بعدابدغذانشی،بعضیا تا پایان 6ماه چیزی نمیدن به نی نی اما من به شما دادم که کمکی هم باشه برات نوش جونتتتتتت،خیلی شکموهستیادخملللللل
24 ارديبهشت 1392

*تغیرات دخترم قشنگه*

من همیشه برات میخونم دخترم قشنگه و شما میخندی،الان دیگه برمیگردی،نگاهت خیلی نازه ولبخندات نازتر،آ میگی صدا درمیاری ازخودت انگار دوست داری حرف بزنی،به اطرافت کنجکاوانه نگاه میکنی،جلوی آینه وقتی خودتو نگاه میکنی ذوق میکنی و دست وپا میزنی و میخندی،ازارتفاع خوشت میاد ازخودم بالاترنگهت میدارم خیلی دوست داری و میخندی،وقتی میخندم بهت اگه بغل کسی باشی انگارکه خجالت میکشی خودتوغایم میکنی پشت طرف و میخندی،دستات همش داخل دهنته تازه ملچ ملوچم میکنی،آب دهنتم همش براهه شاید میخوای زود دندون درآری،الهییییی فدات با تغیراتتتت*
24 ارديبهشت 1392

*مامی دستاش درد گرفته*

عشقه مامان شماشدیدابغلی هستی و روزمین نمی مونی و این خیلی سخته،رودست من آروم میگیری و می خوابی اما وقتایی که مریض میشی هیچ چیز آرومت نمیکنه و گریه میکنی،بابایی بهم کمک میکنه تو نگهداری شما اماخوب من وظایفم بیشتره نسبت به شما،یه وقتا گریه میکنم چون واقعاسخته بزرگ کردن شما،خیلی بهت عادت دارم مامانم یه وقتاکه با بابایی میخوایم بریم بیرون بابا شمارومیبره داخل ماشین تا من حاضرشم بیام بریم حتی برای چند لحظه نبودنت داخل خونه احساس بدی یهم میده انگار میخوان خفم کنن،من زود حاضرمیشم و میام پیشت(فکرکنم بابایی هم فهمیده اینجوری زودترحاضرمیشم هردفعه شمارومیبره تا منم زود بیام وبریم خخخخخخخخخ) به باباهم خیلی عادت دارم راستش بابایی هم یه وقتاخسته میشه اما ...
24 ارديبهشت 1392

*نانازم دوباره واکسن زده*

آنیتای من واکسن چهارماهگیتوزدیم وخیالم راحت شد،روزی که واکسن زدیم خاله معصومه قراربود بیاد وپای شمارونگه داره،امامن وبابا زودتر رسیدیم خانه ی بهداشت وخاله دیررسید چون باشگاه بود،خودم پاتونگه داشتم اما به پای کوچولوت نگاه نکردم چون دل نداشتم نگاه کنم،قبل واکسن خیلی نازدور و برت رونگاه میکردی واکسنتو که زدن جیغت رفت روهوا امازودساکت شدی،درطول روز هم بیقراربودی امانه زیاد،مظلومانه گریه میکردی گاهی و معلوم بود درد داری،خاله جون هم اومد خونه ی مامانی کمک کرد وحواسش به شما بود دستش دردنکنه،شب راحت خوابیدی واذیت نداشتی بگردم برات که دردکشیدی زندگی،کاش دردشومن میکشیدم،خداروشکر 1مرحله دیگه روپشت سرگذاشتیم قربونت بشم،راستی قدشما 63 بود و وزنت 5700 که ...
24 ارديبهشت 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد